جبهه فرهنگی فاطمیون

قلمها اگر در دنیا برای خدا و برای خلق خدا به کار بیفتد ، مسلسلها کنار می رود، و اگر برای خدا و برای خلق خدا نباشد مسلسل ساز می شود؛ مسئولیت بزرگ شما امروز قلمهایی است که در دست شماست.
امام خمینی «ره»

امروز جنگ، جنگ اراده هاست. جنگ عزم های راسخ، هرکه عزمش بیشتر بود او برنده است.
امام خامنه ای

پیوندها

گوشه هایی از زندگی شهید محمد معماریان ( بخش آخر)

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۱ ب.ظ


پرده نهم: شجاعت

تمام نیروها را جمع کردند و فرمانده شروعبه صحبت کرد . گفت: عملیات در منطقه حساسی است. کار، سخت و دشوار است. با توکل به خدا و کمک اهل بیت، ما پیروزیم. اما باید از بین شما، سیصد نفر داوطلب شوند؛ سیصد نیرویی که خط شکن هستند، خط شکنانی که شهادتشان حتمی است. احتمالاً هیچ کدام برنمی گردند. حتی شاید جنازه هایشان هم بماند. از فرمانده تا تک تیرانداز شهید خواهند شد. این گروه می روند تا راه باز شود برای ادامه عملیات و پیشروی نیروهای دیگر... حالا هرکس داوطلب است از اینجا بلند شود و آن طرف بنشیند. بچه ها که سرشان پایین بود و در عالم خودشان سیر می کردند و آنهایی که مات فرمانده شان شده بودند، همه سر بلند کردند و امتداد دست فرمانده را نگاه کردند. یکی باید بلند می شد تا هرکس دلش می تپید برای یگانه شدن، برای اول شدن، برای اثبات خلیفة اللهی انسان به ملائک. اولی که بلند شد و در امتداد دست فرمانده حرکت کرد، دومی و سومی و... محمد و دویست ونودونه و سیصد نفر. محمد شانزده ساله یکی از این سیصد نفر شده بود که انتخاب کرد دیگر در این دنیا نماند. آن طرف، آرام روی زمین نشسته بود. دلش می خواست راه باز کند برای اینکه یک گام اسلام جلو برود. اسلام یک کل مطلق است و اجزای ریز و درشت باید فدا شوند تا آن کل، آن اصل، ثابت بماند، پایدار و باقی باشد و آسیب نبیند. قرار شد که این سیصد نیرو برای آخرین خداحافظی به شهر بروند؛ آخرین دیدار، آخرین لبخند، آخرین کلام، آخرین نگاه...

پرده دهم: شهامت

سحر بود که به خانه رسید. مادر بیدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه می کرد. محمد خندید و مادر را بوسید. مادر نگاهش به موهای بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط این بار این قدر بلند شده. یک عکس قشنگ برای حجله شهادتم بگیرم، بعد کوتاهش می کنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد به شیطنت سری تکان داده بود و گفت: باور کن مادر، برای آخرین بار آمده ام که همدیگر را ببینیم. دیگر نمی خواهم منتظر باشم. این آخرین دیدار ماست. وعده مان دیگر پل صراط.


گام یازدهم: رضایت


پنج روز عزیزترین مهمان خانه، محمد بود. مثل همیشه به مادر در کارهای خانه کمک می کرد. می رفت و می آمد و حرف می زد. هیچ کس چیزی نمی دانست؛ اما خودش می فهمید که دارد چه می کند، چه می گوید، چرا می گوید، کجا می رود، چرا می رود، چرا می آید، چگونه می نشیند، چرا می خندد، چرا گریه می کند، چگونه قرآن می خواند و.... همه کارهایش حساب شده و دقیق بود. روز پنجم خیلی مستأصل شده بود. می آمد توی خانه چرخی می زد. کمی مادر را نگاه می کرد، بعد می رفت بیرون. دوباره همین طور، سه بار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قیافه ات می گوید که حرفی داری. فکر کنم درباره جبهه باشد. من گوش می کنم، بگو مادر جان. محمد انگار باری از روی دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: می خواهم تنها با شما صحبت کنم. اگر شد شب تنهایی صحبت کنیم. مادر گفت: شب پدرت هم می آید، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نمی تواند، به خودت می گویم. غروب محمد به دامادشان گفت: برویم گلزار، دلم می خواهد از شهدا خداحافظی کنم. رفتند گلزار. محمد با حال دیگری قدم برمی داشت. بین قبرها راه می رفت. به عکس شهدا خیره می شد. اخم می کرد، ساکت می شد، می خندید، ذکر می گفت.... وقتی هم رفتند کنار قبرهای خالی آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: یکی از این قبرها برای من است. تا ده ـ بیست روز دیگر می آیم اینجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از این حرف ها نزن.


پرده دوازدهم: وصیت


شب شد. اهل خانه، همه خوابیدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توی اتاق خودش برد. کمی به وسایلش نگاه کرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عمیقی کشید. رویش نمی شد توی چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه کند. آرام آرام شروع کرد: می دانی مادرجان، این دفعة آخر و لحظات آخر است که ما همدیگر را می بینیم. من این بار که بروم دیگر برنمی گردم. مادر خندید و گفت: هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مکثی کرد و گفت: اما من این دفعه صددرصد شهید می شوم. شما از خدا بخواه که در نبود من صبر کنی. این وسایلم را هم بین دیگران قسمت کن. چرخ خیاطی ام برای خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فامیل که وضع چندان خوبی ندارند. بگو محمد گفته یادگاری از من داشته باشید. بقیة وسایلم را بفروشید و خرج مراسم عزایم کنید. نمی خواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر یک خواهش هم دارم، اینکه دعا کن طوری شهید بشوم که نیاز به غسل نداشته باشد. یک کفن از مکه برای خودت آورده ای، آن را به من بده. آن شال سبزی را هم که از سوریه آورده ای روی صورتم بگذارد. راستش من خیلی مسجدمان را دوست دارم. جنازه ام را ببرید توی مسجد و آنجا بر من نماز بخوانید؛ تا پیکر بی جانم آنجا را حس کند. بعد خاکم کنید. محمد ساکت شد. مادر مانده بود که چه کند. لبخندی زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرف هایت را بزن، ولی خب خدا که به هر خونی لیاقت شهادت نمی دهد. محمد سرش را انداخت پایین و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازه ام گریه کنی. چون کسی که انقلاب را نمی تواند ببیند، اگر گریة تو را ببیند خوشحال می شود. اما هر وقت تنها شدی گریه کن. از خدا بخواه کمکت کند امانت الهی ای را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی که خدایا این امانت الهی را که به من دادی به تو برگرداندم. مادر دوباره جمله اش را تکرار کرد. محمد دوباره لبخند شیرینی زد و ادامه داد: من خیلی مادرها را دیدم که بچه شان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که می خواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمی توانستند. شما این طور نباش. فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین(ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین نماند. بعد هم که برایم مراسم می گیری خیلی مراقب باش. دوست ندارم بی حجاب توی عزاداریم شرکت کند. اصلاً هرکس حجاب درستی نداشت بگو برود بیرون. محمد دوباره ساکت شد، اما این بار دیگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بیرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کسی جز من و محمد اینجا نبود، اما یقین دارم که تو هستی. از همین حال فهم و درک و لیاقتش را به من بده تا مقابل حضرت زینب(س) سرشکسته نباشم.


گام سیزدهم: وداع


مادر لباس های محمد را شسته و اتو کرده بود. صبح، ساکش را آورد و گفت: محمدجان، لباس هایت را توی ساکت بگذار. محمد گفت: دلم می خواهد این بار شما ساکم را ببندید. مادر گفت: چه فرقی می کند؟ محمد گفت: فرقش این است که هر وقت در ساک را باز می کنم بوی شما را می دهد و احساس تنهایی نمی کنم. مادر نشست به بستن ساک محمد. محمد هم آماده شد. ساکش را برداشت. مادر رفت تا کاسة آبی پر کند و قرآن بیاورد. محمد پوتین هایش را پوشید. مادر رفت تا از توی حیاط یک گل بکند و توی کاسة آب بیندازد و پشت سر محمد بریزد. در خانه را باز کرد. مادر تا گل را چید، انگار چیزی ته دلش فرو ریخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نمی توانست بیاید، آرام نشست و کاسة آب را زمین گذاشت. محمد از همه خداحافظی کرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پیش محمد. محمد، مادر را بوسید. مادر، محمدش را بویید و از زیر قرآن ردش کرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببین که دیگر نمی بینی اش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشیدمت به علی اکبر آقا حسین. محمد پا از خانه بیرون گذاشت. مادر نگاهش می کرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالایش. محمد رسیده بود وسط کوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه کرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببین که دیگر نمی بینی اش. مادر قدمش را از کوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدایا، من راضی هستم. نکند دلم بلرزد. محمد رفت سر کوچه. برگشت و دستش را به دیوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بیرون آمده بود. محمد با صدای بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببین که دیگر نمی بینی اش. مادر نگاهش کرد و گفت: برو محمدجان، بخشیدمت به علی اکبر آقا امام حسین(ع). محمد رفت. مادر با خود گفته بود: همة جوان های عالم فدای علی اکبر حسین(ع)، نه فقط محمد، همة جوان ها. کاش تاریخ بازمی گشت. عصر عاشورا بود و ما بودیم. آن وقت هیچ گاه نمی گذاشتیم تا علی اکبر برود. کاش و تنها کاش.


گام چهاردهم: شهادت


حالا که از همه چیز دل بریده بود، تازه معنای دل را می فهمید. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهایی بود که دور دلش را پر کرده بود. حالا لطافت و زیبایی دلش را درک می کرد. از وقتی که بندها را پاره کرده بود، دلش بال و پر می زد. حالا اصل همه چیز را می دید. خنده اش معطر شده بود؛ نگاهش، آسمانی و کلامش، روحانی. اللهم ارزقنا قلبا یدنیه منک شوقه و لساناً یرفع الیک صدقه و... دعایش مستجاب شده بود. همه دعاهایش یک جا به اجابت رسیده بود. چند روز دیگر محمد از قید این جسد دنیایی راحت می شد و در آسمان جای می گرفت. آن وقت همة زمین و آسمان زیر نظرش می آمد. شاهد همة کُنه ها می شد و زمان را در اختیار می گرفت. رمز عملیات، بچه های خط شکن را راهی کرد. گردان سیصد نفرشان موفق شدند خط را بشکنند و راه را باز کنند. دشمن آتش باری اش شدت عجیبی داشت. عملیات لو رفته بود. کار خیلی سخت تر از آنچه فکر می کردند شد. بچه ها مقاومت می کردند. گوشت بچه ها سپر گلوله ها بود. محمد از جایش بلند شد و داشت می رفت عقب تر. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده. صدایش زد و پرسید: کجا می روی؟ مگر وضعیت را نمی بینی؟ کمی نیرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خیالت راحت باشد، دارم می روم نماز بخوانم. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه کرد. وقت نماز بود. محمد با پوتین و اسلحه به دست قامت بست. زیر آن باران گلوله نماز خون خواند و سریع برگشت. یک ساعتی از ظهر نگذشته بود. درگیری نفس بچه ها را بریده بود. لحظه به لحظه یک گل پرپر می شد که ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ایستاد. با تعجب نگاهش کردند. محمد دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای رسایی گفت: بچه ها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجی دوید طرف محمد و دید که گلولة آر پی جی پشت محمد را کاملاً برد و تنها صورتش است که سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زیر آفتاب داغ جنوب، سه روز پیکرش تندی خورشید را تحمل می کرد... 

بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد که دلش لرزیده بود، قلبش تیر کشیده و بی خواب شده بود. می دانست که دیگر نباید منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازه اش. پدر، جبهه بود. سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بیاید. مادر، صبح زود تنهایی به ملاقات محمد رفت. او را بلند کرده و بوسیده و بویید. حرف هایش را با محمد زد. با اینکه چند روز از شهادت محمد می گذشت، زیر آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواستة دلش، بردند مسجد المهدی(عج) برای وداع. بعد مادر رفت توی قبری که نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. بعد به محمد گفت: لحظه به لحظه وصیت کردی، من هم عمل کردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شکسته ام برسان و بگو آن موقع که هیچ کس به دادم نمی رسد، موقع وحشت و تنهایی قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند کرد و آرام و سربلند از قبر بیرون آمد....


پرده پانزدهم:  حقانیت

(سال 1367، ماه محرم)

دو سال از شهادت محمد می گذشت. مادر بر اثر سانحه ای دچار شکستگی پا شد و خانه نشین. ایام محرم بود، اما مادر نمی توانست مثل هر سال در کارهای مسجد شریک باشد. روز هشتم محرم. مادر دیگر طاقت نیاورد و به هر سختی بود راهی مسجد شد و همراه دیگران برای شام عزاداران، سبزی پاک کرد. فردا هم همین طور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضه خوان و مردم عزاداری می کرد که دلش شکست. رو کرد به حسین فاطمه(ع) و عرض کرد: یا امام حسین(ع)، اگر این عزاداری من مورد قبول شماست لطفی کنید تا این پای من خوب شود؛ تا فردا که برای کار کردن می آیم نخواهم از دیگران کمک بگیرم. آقا، اگر پایم خوب شود می روم توی آشپزخانه و تمام دیگ های غذا را می شویم. مادر آمد خانه و خوابید. سحر که بیدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو کرد به کربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا می کرد که دوباره خوابش برد. خوابی پربرکت که هم مادر را بهره مند کرد و هم حالا که بیست سال از آن سحر می گذرد، دیگران را.

مادر خواب دید که در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسیار شلوغ است. کسی گفت: یک دسته دارند برای کمک می آیند. مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزادار می آیند. دسته ای منظم، یک دست سفیدپوش با نواری مشکی و کفنی که بر گردنشان است. دستة جوان هایی که سه به سه حرکت می کردند، نوحه می خواندند و سینه می زدند.

نوحه خوانشان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دسته حرکت می کرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، پس اینجا چه کار می کند و تازه متوجه شد که این دسته، افراد عادی نیستند و شهدایند. دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد و کنار پرده ایستاد. دسته را نگاه می کرد. دسته ای که پر از نور بود، پر از شهید.

وقتی عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و کنار پرده، آمد پیش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسید و مادرش هم محمد را بوسید و گفت: محمد، خیلی وقت است ندیدمت. محمد گفت: مادر از وقتی شهید شده ام بزرگ تر شده ام. آنجا سرم خیلی شلوغ است. شهید حسن آزادیان هم از دسته جدا شد و آمد پیش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟ محمد گفت: مادرم طوریش نیست. مادر اینها چیست که دور پایت بسته ای؟ مادر گفت: چند روزی است خورده ام زمین، پایم درد می کند. ان شاءالله خوب می شوم. محمد گفت: مادر چند روز پیش رفته بودیم کربلا. من یک پارچة سبز برای شما آوردم. می خواستم دیدن شما بیایم، آزادیان گفت: صبر کن باهم برویم، تا اینکه امروز اول رفتیم زیارت امام خمینی و حالا هم آمدیم دیدن شما. بعد محمد پارچه ای را که از کربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر کشید و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد و شال را دور پایش بست و به مادر گفت: پایت خوب شد. حالا شما بروید توی زیرزمین دیگ ها را بشویید. این درد هم برای استخوانت نیست، عضله پایت است که درد می کند. مادر دید دو نفر از شهدا دارند باهم می روند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اینها کی هستند؟ گفت: اینها بچه های شکروی هستند. مادرشان پای دیگ توی زیرزمین است. دارند می روند به او سر بزنند. یک شهید دیگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسید: مادر او کیست؟ محمد گفت: آن یکی هم رئیسان است. پدرش دم در است. می رود به او سر بزند.

حسن آزادیان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بودید به خانم ها اگر خوب شدید چهارتا ماشین بیاورید و آنها را زیارت امام خمینی ببرید. من این چهارتا ماشین را آماده کرده ام. دم در است. بروید خانم ها را ببرید.

مادر از خواب بیدار شد. هنوز در خلسة خوابی بود که دیده بود. حیرت زده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پایش سبک شده بود. دید تمام باندها باز شده اند و روی تشک ریخته. شال سبزی که محمد بسته بود، به پایش است. بوی عطر سستش کرده بود....

  • جبهه فرهنگی فاطمیون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">