1- پرده ششم: عنایت
دیده بود بعضی از بچه ها نیمه های شب بلند می شوند برای نمازخواندن، آن هم نمازهای طولانی. صبح، همین بچه ها شیرین ترین ها می شدند بین همه؛ خواستنی و تو دل برو. دنبال این بود که نماز شب را یاد بگیرد. یک ورقه و یک خودکار برداشت و رفت پیش فرمانده شان. کمی این پا و آن پا کرد. انگار خجالت می کشید. فرمانده نگاه کرد دید محمد با یک کاغذ و قلم آمد، اما حرفش را قورت می دهد. بالاخره گفت: من... من... یعنی می شود نماز شب را برایم بنویسید. یعنی چه جوری نماز شب می خوانند. فرمانده ته دلش از داشتن محمد ذوق کرده بود، اما خیلی جدی ورقه را گرفته بود و با خودکار رویش نوشته بود: نماز شب یازده رکعت است. هشت رکعت نافله که دو رکعت دو رکعت باید بخوانی و سلام بدهی و سه رکعت دیگر هم که یک دو رکعت می خوانی به نیت نماز شفع و یک رکعت هم به اسم نماز وتر. در قنوت نماز وتر، چهل مؤمن را دعا کن. هفتاد بار بگو هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النار. هفتاد بار بگو...، سیصد بار بگو... و محمد شد جزو گروه نماز شب خوان ها.
2- پرده هفتم: مقاومت
گردان، محاصره شده بود. از شب که عملیات کرده بودند و خط را شکسته بودند تا حالا که غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقه فاو، نمک زار بود و آب و غذای بچه ها رو به اتمام. بعد از یک شبانه روز جنگیدن، گرسنگی و تشنگی و خستگی امان همه را بریده بود و حالا هم که محاصره یعنی صبر بعد از جنگ. پنج روز طول کشید؛ پنج روزی که زخمی ها را جزو شهدا کرد، مهمات را تمام کرد. گرسنگی همه را لاغر و رنجور کرد و تشنگی، تشنگی، امان از تشنگی... فدای لب تشنه ات یا حسین(ع). این پنج روز همه عهد کردند که مقاومت کنند که بمانند، که پشیمان و خسته نشوند و... نشدند. تا اینکه محاصره را شکستند و بچه ها را نجات دادند، اما با چه حالی. زخمی هایی که حالا پلاکشان و اسمشان را یادداشت می کردند تا خبر پروازشان را به خانواده هایشان بدهند و سالم هایی که مثل همیشه نبودند؛ رنجور و ضعیف و بیمار. به قول مردم، اسکلتشان مانده بود. محمد با این قیافه به خانه برگشت. سیل متلک ها شروع شد. همه به مادر می گفتند: از بچه ات سیر شدی که این طور به سرش می آوری. مگر دیگر او را نمی خواهی. این چه قیافهای است که نوجوانت پیدا کرده. مادر هم اعتقادش محکم بود. میدانست که چه کار دارد میکند. برای چه هدفی جان میگذارد. سیر راهش را، مقصدش را میشناخت. محکم جواب همه را میداد: امام حسین(ع) از بچه ششماهه تا بالاتر را فدا کرد. نکند حسین(ع) هم از سر بچهاش گذشته بود. یک عمری توی روضهها گفتیم: حسین جان، دوستت داریم؛ پس دروغ میگفتیم؟ بچه من هر وقت خوب بشود دوباره راهی جبهه میشود.
3- پرده هشتم: عبادت
منطقه ای که لشکر چادر زده بود، جای امنی نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلکه از جانب مار و عقرب ها. به بچه ها اعلام شد که کسی حق ندارد شب از محل اسکانش بیرون برود. اگر هم رفتید باید مسلح بروید و بیایید. اما یکی بود که بی خیال همه مار و عقرب ها، نیمه شب بلند می شد. آهسته لباس می پوشید، کفش هایش را دست می گرفت و بی صدا بیرون می رفت. فرمانده شان متوجه این کار محمد شد. یک شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند که محمد وارد گودالی شد. حالا فقط قسمتی از سرش پیدا بود. فرمانده چند دقیقه صبر کرده بود، اما وقتی دید محمد از آن گودال بیرون نمی آید، نزدیک شد. دید محمد قامت بسته و نماز می خواند؛ درون قبری گود و چه اشکی می ریزد. حال فرمانده دگرگون شده بود از این جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقب تر، بی خیال مار و عقرب ها نشسته بود و محمد را تماشا کرده بود. وقتی محمد به العفو رسید، صدای گریه اش شدیدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و... و یک دعا: اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک.
++ در روز شنبه 8 آذرماه 93 میزبان مادر ارجمند این شهید خواهیم بود: ضیافت عروج
امام خامنه ای (حفظه الله)
سعی کنید در زیبایی کوشش کنید، سرمایه گذاری کنید،
نگویید آقا ما اهل این چیزها نیستیم، این زر و زیورها نیستیم،
ما اهل دنیا نیستیم، نه آقا! این دنیا نیست، این آخرت است؛ به گردن من.
در زیبایی که می گویم، نه کارهای تجملاتی و زرق و برق دار بی محتوا. کارهنری، زیبایی هنری.
بنا به توصیه امام راحل که فرمودند: "مسجدها سنگر است، سنگرها را پر کنید."
مسجد قهاریه که از قدیمی ترین مساجد شهر بابل است و در مرکز شهر قرار دارد،
به عنوان محل اصلی فعالیت جبهه فرهنگی فاطمیون انتخاب گردید.
1- مادر به مسئول ثبتنام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش میکنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچه من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و... مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: والله مادر، خیلی از مادرها میآیند به ما اعتراض میکنند که چرا بچه هجده ـ بیست سالهشان را عضو بسیج کردهایم، آن وقت شما خودتان آمدهاید اصرار میکنید ما این بچه را عضو کنیم. مسئول بهانه آورد برای اینکه محمد را ننویسد، مادر مقاومت کرد. مسئول دلیل و قانون رو کرد، مادر اصرار کرد و بالاخره پیروز شد.
2- حالا محمد یک دل مشغولی مهم تر پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام می شد، می رفت مسجد و پایگاه. بزرگ ترها هم به او محبت خاص پیدا کرده بودند. هر وقت می رفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی محمد را هم با خودشان می بردند و این باعث می شد که جسم و روح محمد روزبه روز بیشتر رشد کند و پرورش یابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتیبانی مشغول کارهای بنایی و ساخت و سازهای مورد نیاز رزمندگان بود.
3- محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با اصرار زیاد پدر را راضی کرد که او را با خود ببرد و باهم راهی منطقه سومار شدند. آنجا داشتند برای رزمندگان تنور نان درست می کردند. هرچند قبل از آنکه تنور نان داغی برای رزمنده ها درست کند، عراقی ها بمب بارانش کردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و دیدن ها و شنیدن ها برای محمد خیلی شیرین و پردرس بود و البته فتح بابی شد برای او. حالا دیگر نمی شد محمد را در شهر نگه داشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. می رفت و می آمد.
++ در روز شنبه 8 آذرماه 93 میزبان مادر ارجمند این شهید خواهیم بود: ضیافت عروج