1- مادر به مسئول ثبتنام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش میکنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچه من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و... مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: والله مادر، خیلی از مادرها میآیند به ما اعتراض میکنند که چرا بچه هجده ـ بیست سالهشان را عضو بسیج کردهایم، آن وقت شما خودتان آمدهاید اصرار میکنید ما این بچه را عضو کنیم. مسئول بهانه آورد برای اینکه محمد را ننویسد، مادر مقاومت کرد. مسئول دلیل و قانون رو کرد، مادر اصرار کرد و بالاخره پیروز شد.
2- حالا محمد یک دل مشغولی مهم تر پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام می شد، می رفت مسجد و پایگاه. بزرگ ترها هم به او محبت خاص پیدا کرده بودند. هر وقت می رفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی محمد را هم با خودشان می بردند و این باعث می شد که جسم و روح محمد روزبه روز بیشتر رشد کند و پرورش یابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتیبانی مشغول کارهای بنایی و ساخت و سازهای مورد نیاز رزمندگان بود.
3- محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با اصرار زیاد پدر را راضی کرد که او را با خود ببرد و باهم راهی منطقه سومار شدند. آنجا داشتند برای رزمندگان تنور نان درست می کردند. هرچند قبل از آنکه تنور نان داغی برای رزمنده ها درست کند، عراقی ها بمب بارانش کردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و دیدن ها و شنیدن ها برای محمد خیلی شیرین و پردرس بود و البته فتح بابی شد برای او. حالا دیگر نمی شد محمد را در شهر نگه داشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. می رفت و می آمد.
++ در روز شنبه 8 آذرماه 93 میزبان مادر ارجمند این شهید خواهیم بود: ضیافت عروج